داستان ( زیباترین لبخند خدا) نوشته رضا غریبی

 

 

 

زیباترین لبخند خدا

 

        غروب یکی از روزهای مهر ماه که هوا کم کم رو به خنکی می رفت، نسیم ملایم، نوید فرا رسیدن پاییز را می داد. مطابق هر روز در کتابخانه محل کارش مشغول کاربود؛ که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. به سؤالات ارباب رجوع پاسخ می داد، و توجهی به صدای زنگ تلفن نمی کرد.

  • ببخشید آقای غریبی، کتاب "هشت کتاب" سهراب سپهری را می خواهم؛ شما این کتاب را در کتابخانه دارید؟
  • بله. این کتاب را داریم، ولی دست کسی است، تازه به امانت برده اند. دو هفته ی دیگر پس می آورند. برایتان  رزرو  می کنم و هر وقت از امانت برگشت با شما تماس می گیرم بیایید و ببرید.
  • اگر این لطف را در حق من بکنید ممنون می شوم.

کتاب "افسانه"  نیما را پیشنهاد داد، ایشان هم قبول کرد و کتاب را گرفت  و از در کتابخانه بیرون رفت. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. همان لحظه ارباب رجوع دیگری وارد شد. از ایشان عذرخواهی کرد تا این بار به تلفن جواب بدهد.

       گوشی بی سیم کتابخانه را برداشت، با انگشت اشاره به ارباب رجوع اشاره کرد و به او فهماند که یک دقیقه اجازه بدهید بعد از پاسخگویی به تلفن، کتاب درخواستی تان را برایتان می آورم.

       دکمه سبزِ گوشی تلفن را فشار داد و به سمت گوشش برد.

  • بله بفرمایید.
  • الو، سلام رضا ! خسته نباشید.
  • سلام زهــرا سادات ، خوبی، بچه ها خوبند؛ حال مادر چطوره؟
  • بچه ها خوبند. امّا.
  • امّا چی؟

        زهرا سادات با طمأنینه و آرامش خاصی که داشت و به اخلاق و خصوصیات رضا آگاهی داشت. برای اینکه دست و پایش را گم نکند، گفت: اگر توانستی کمی زودتر بیا، مادرت را ببریم دکتر. مادرت حال ندارد و بی حال افتاده و به سختی نفس می کشد.

        زهرا سادات زن پر انرژی و با کمالاتی است، و کاری می کند که رضا احساس کند که توانایی انجام هر کاری را دارد.  از نشانه های خوب او این است که  زن بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و خوش رفتار است و راه و رسم زندگی را به خوبی می داند؛ و به رضا کمک می کند تا یک زندگی سالمی داشته باشند. او تفاوت ها را خوب می فهمد و به همسرش و مادر شوهرش احترام  می گذارد. او بزرگترین طرفدار و دوست همسرش است. او در زندگی مشترک باعث می شود که رضا احساس راحتی و خوشبختی کند و به وفاداری همسرش اعتماد دارد و هرگز در مورد جایی که در زندگی ایستاده است، احساس نا امنی نکند.  او زنی باهوش، صادق و چشم انداز  روشنی دارد. گشاده رو و مهربان است، و می تواند خودش را به راحتی در میان اقوام و خانواده جا کند. در مرامش کینه توزی نبوده، و بخشندگی از خصلت های خوب او است.

        گوشی تلفن را روی مبل نیم ست مشکی کتابخانه گذاشت. دستانش را به سمت سرش برد و کاسه ی سرش را بین انگشتانش محصور کرد و چشمانش را به ساعت دوخت و عقربه ها را با چشمانش دور زد. چشمش را چند بار باز کرد و بست و پشت سرِ هم پلک زد و کمی مکث کرد  تا توانست به آرامش نسبی برسد.

        پنجره کتابخانه باز بود، نسیم ملایمی می آمد؛ نگاهش به ساعت افتاد. ساعت  روی دیواری که رنگش پوسته داده بود، پنج عصر را نشان می داد. هنوز یک ساعت مانده بود کتابخانه تعطیل شود. انتظار، ثانیه ها را کش می داد و به کُندی حرکت می کرد.

        ترس و دلهره شدید وجودش را فرا می گیرد. از جایش بلند می شود تا کارهایش را مرتب کند و به سمت پنجره مخزن کتاب می رود گوشه ی پرده ی عمودی را کنار می زند تا لای پنجره نماند. پنجره  را می بندد. به سراغ پنجره های دیگر می رود تا آنها را کنترل کند که مبادا باز بماند، و به سمت کلید کولر مخزن کتاب می رود؛ دستش را دراز می کند و کلید کولر را که پشت قفسه کتاب بود پیدا می کند و خاموش می کند. دوباره به سمت کلید کولرهای سالن مطالعه می رود و آنها را کنترل می کند. با عجله به سمت پنل سیستم ضد سرقت کتابخانه می رود  رمز را وارد می کند، سیستم فعال می شود. در کتابخانه را که می بندد با عجله سوار  ماشین می شود و به سمت خانه حرکت می کند.

        آفتاب پشت کوه می رفت و کم کم تاریکی غلبه می کرد. ترافیک حوصله اش را می برد. خیابان بند آمده بود. راهش را کج می کند و از بیراهه ها می رود تا زودتر به خانه برسد. با سرعت تمام خودش را به خانه  رساند. - سلام رضا آمدی؟ در حالی که اشک دور چشمانش حلقه زده بود  و بر گونه هایش می لغزید، دست هایش را بالا آورد و به زمزمه گفت: خدایا خودت کمک کن تا حال مادر بهتر شود.

        رضا به سرعت بر بالین مادر  حاضر می شود.  زن بینوا رنگ از رخش پریده بود. با دیدن حال و روز مادر که بی جان بر رخت خواب افتاده بود، دست و پایش را گم می کند. دستان داغش را می گیرد و بوسه ای بر روی دستانش می زند. به سمت تلفن می رود. گوشی را بر می دارد و شماره اورژانس را می گیرد. گوشی را از آن سوی خط بر می دارند.

  • پلیس 110 بفرمایید.
  • ببخشید من اورژانس را گرفتم.
  • نه آقا پلیس 110 را گرفتید.

تلفن را قطع کرد. سعی کرد این بار اشتباه نگیرد. شماره 115 را گرفت.

  • الو! اورژانس ؟
  • بله بفرمایید
  • ببخشید آقا ما، ما، مادرم حال ندارد، بی جان افتاده و نمی تواند نفس بکشد.
  •    آرام باش، علجه نکن جانم، خونسردی خودت را حفظ کن. آدرس دقیق را اعلام کن.
  • بله، بنویسید. بلوار خلیج فارس، پلاک 54، طبقه سوم، واحد 6. همان بلواری که به بیمارستان امام رضا (ع) ختم می شود. -کمتر از 200 متر با بیمارستان امام رضا (ع) فاصله ست-.
  • نگران نباش همین الان همکارانم را به محل  اعزام می کنم.

        نسیم ملایمی با برگ درختان بازی می کرد. در اتاق تنها خوابیده بود. بی آنکه بخواهد، فکرش مثل پروانه ای پر زد و به گذشته ها رفت. دلش می خواست به گذشته فکر نکند، امّا پروانه بال می زد و می رفت؛ تا روز و شب های گذشته ی عمرش پیش چشمش جان بگیرد. حالا انگار به مرگ نزدیک می شود. به فکرِ رفتن است.

        رضا با نگرانی و دلشوره ای که دارد نزدیکتر می رود و به مهر به او خیره می شود. اشک دور چشمانش حلقه زده بود و تار می دید. ناگهان صدای آمبولانس شنیده شد. با تمام نگرانی و عجله ای که داشت منتظر آمدن آسانسور نشد و پله ها را یکی دوتا کرد و خودش را به  حیاط رساند و به سرعت در را باز کرد.  نیمی از همسایه ها بیرون از خانه هایشان آمده بودند، و عده ای از پنجره های ساختمانشان سرک می کشیدند. تکنسین های اورژانس کیف کمک های اولیه و برانکارد را آماده  کرده،  به سرعت خودشان را به طبقه سوم رساندند.

  • بیمار کجاست؟ چند سالشه؟
  • توی اتاق خواب بی حال افتاده، 91 سال دارد.

        تکنسین ها به بالین بیمار رفتند و یکی از آنها نبض مادر را گرفت و با تب سنج دیجیتال درجه ی تب او را دید و به همکارش گفت: تب دارد. بعد از گرفتن فشار خون، رو  کرد به رضا و گفت: فشار خون دارد؟ رضا که نگران و مستأصل بود، گوشه ی ناخن انگشت سبابه دست چپش را می جوید، گفت: بله قرص فشار می خورد. او تنفسش را هم گرفت و گفت: تنفسش 92 است.

  • بیمار را باید  به بیمارستان انتقال بدهیم.
  • آخه
  • آخه چی. ما اینجا نمی توانیم درمانش کنیم.  - دوباره تکرار کرد.-  باید سریع به بیمارستان انتقال بدهیم.
  • یک نفر ماسک بزند و فاصله اجتماعی را رعایت کند با ما بیاید بیمارستان. مریض تان کرونا گرفته باید ببریم.
  • آخه بیمارستان، با این وضعیت کرونا؟
  •  چاره ای نیست باید مریض بستری شود. نمی تواند نفس بکشد باید دستگاه اکسیژن وصل شود.

       راه پله و آسانسور اجازه نمی داد با برانکارد بیمار را به طبقه همکف ببرند. یکی از تکنسین ها به سراغ آمبولانس رفت، ویلچر  را  مهیا و از آمبولانس پیاده کرد و به طبقه سوم رساند. مادر رضا را روی ویلچر گذاشتند و با آسانسور به حیاط رساندند. اما اصلا حال نداشت و نمی توانست  روی ویلچر بنشیند. با هزار زحمتی که شده  مادر را پای آمبولانس رساندند و یک ماسک هم به مادر زدند. سوار بر آمبولانس کردند و رضا هم به همراه بیمار سوار آمبولانس شد.  دور زد و خیابان را خلاف جهت به سمت بیمارستان حرکت کرد. صدای آژیر آمبولانس بر فضای کوچه و خیابان طنین انداخته بود.  

        آمبولانس به بیمارستان رسید. جوّ بیمارستان بسیار سنگین بود. تکنسین های اورژانس  تلاش زیادی می کردند و مراقبت های قبل از پذیرش در بیمارستان را به خوبی انجام می دادند. زهرا سادات خودش را به بیمارستان رساند، و کمک حال رضا شد.

  • شما بروید پرونده تشکیل بدهید تا کارها زودتر انجام شود.
  • بله چشم

به سمت پذیرش بیمارستان رفت. دفترچه تامین اجتماعی را روی پیشخوان گذاشت. مسئول پذیرش دفترچه را برداشت و اطلاعات بیمار را وارد سیستم کرد. دستور چاپ داد و برگه ی چاپ شده را مهر کرد و به همراه چند برگ دیگر روی پیشخوان گذاشت، و با صدای بلند گفت: خانم منور ناصری.

  • بله، بله
  • این برگه را بگیرید و بیمارتان را ببرید اتاق دکتر
  • چشم

        رضا خیلی بی قرار بود و اشک امانش را بریده بود، زهرا سادات او را به آرامش دعوت کرد. با کمک هم مادر را به اتاق دکتر بردند و پس از معاینه، دکتر گفت: بیمارتان  به ویروس کرونا ( کویید 19) مبتلا  شده باید بستری شود.  هر چه سریعتر به بخش کرونا انتقال بدهید.

        در بخش کرونا تخت خالی نبود. کرونا حال و هوای بیمارستان را دگرگون کرده بود. چند روز در بخش اورژانس بیمارستان بستری شد تا اینکه یک مریض کرونایی از بخش خارج شود و تختش را به مادر اختصاص بدهند. بالاخره بعد از چند روز یک تخت خالی شد و مادر به بخش کرونا انتقال داده شد. انواع دستگاه ها  از جمله فشار سنج به نوک انگشتان،  دستگاه کنترل ضربان قلب به سینه و شیلنگ اکسیژن به بینی اش و انواع سرم به دستش وصل کردند. بی حال و بی جان روی تخت بیمارستان افتاده بود. بخش ن بود و رضا نمی توانست  حتی به بهانه ی بردن لباسش  وارد بخش شود.

  • زهرا سادات تو برو وسایل و لباس هایش را ببر.

        زهرا سادات با دو تا ماسک روی هم و یک شیلد روی صورتش و با اسپری الکل که با آن دستانش را ضدعفونی می کرد، جانش را کف دستش گرفت و در دل کرونا به مادر شوهرش رسیدگی می کرد. دوخواهرشوهرش هم نوبتی کمک حال او بودند، و شب و روز به عنوان همراه  پیش مادر شوهر پیرش در بخش کرونا که کاملا بخش آلوده به کرونا بود، می ماند. چه شب ها و روزهای سختی بود. مادر دوهفته در بیمارستان و در بخش کرونا قرنطینه و درمان شد. پیرزنی که حتی نمی توانست خودش را تکان بدهد.

        رضا و زهرا سادات و دو خواهرش خانمگل و گلخانم ساعت به ساعت، صبح و ظهر و شب و نیمه شب در حال تردد به بیمارستان بودند. رضا چیزی از دستش بر نمی آمد و جلوی بخش اورژانس صبح تا شب و از شب تا صبح قدم می زد.

        مثل یک تکه گوشت مچاله شده روی تخت افتاده بود و به سقف چشم دوخته بود.  محدودیت در رفت و آمد به بخش کرونا وجود داشت. زهرا سادات به بهانه های مختلف از بخش بیرون می آمد. اما وقتی پرستار ها  متوجه می شدند که جایش را شوهرش عوض می کند که آنها هم مادر را ببینند،  ممانعت کرده و با عصبانیت از بخش بیرون می کردند.

        رضا هم به حالت گیج و هراسان جلوی ورودی اورژانس  بیمارستان قدم می زد و گاهی روی صندلی مچاله می شد. بغض در گلویش لانه میکرد و اشکی گوشه ی چشمش می نشست، دست هایش را جلوی سینه اش گره می زد و به ستون سایبان جلوی اورژانس بیمارستان تکیه می داد و کف پای راستش را به ستون می چسباند و به فکر فرو می رفت.  آن طرف تر  خانواده ای  جیغ و داد می کردند، انگار یکی از اعضای خانواده شان بر اثر کرونا فوت کرده بود. رضا مستأصل و درمانده شده بود و ترس تمام وجودش را فرا گرفته، و بغض در گلویش نشسته بود. به آنها نگاه می کرد و با اشک آنها را همراهی می کرد. خدایا اینجا چقدر درد و مشکلات هست. هر کسی به نوعی ناراحت و غمگین جلوی اورژانس نشسته و یا قدم می زند. از یک طرف بیمار کرونایی می آورند و از طرف دیگر جنازه کرونایی به سردخانه انتقال  می دهند. روزهایی که کرونا سوار بر اسب شده بود و چهار نعل می تاخت و شبانه روز صدها نفر  پیرو جوان را به کام مرگ می کشاند.

        ایستادن در جلوی در اورژانس بیمارستان هیچ فایده ای نداشت. رضا با همسرش زهرا سادات و خواهرانش خانمگل و گلخانم به خانه برگشتند تا کمی استراحت کنند. رضا وسط اتاق پذیرایی دراز کشید. زهرا سادات پرسید چایی می خوری بیارم؟ رضا به ابروهایش چین انداخت و آب دهانش را قورت داد و گفت: نه، نمی خورم. زهرا سادات پتوی مسافرتی آبی رنگ که مخصوص او بود را رویش انداخت و رضا سرش را زیر پتو مخفی کرد تا اشک های او در سکوت پتو محو شود. امّا زهرا سادات و خواهران رضا فهمیدند که او در زیر پتو بغض و اشکش را پنهان می کند. رضا را دلداری دادند و گفتند که ان شاء الله مادر به زودی مرخص می شود و به خانه بر می گردد.

        رضا پاشو دوتایی برویم بیمارستان سر بزنیم. بگذار خواهرانت استراحت کنند. با دلشوره و نگرانی راه افتادند، به بیمارستان که رسیدند، چون محدودیت رفت و آمد به بخش بود؛ زهرا سادات از نگهبانی بیمارستان درخواست کرد با بخش کرونای بیمارستان تماس بگیرد؛ گوشی را برداشت و شماره داخلی بخش کرونا را گرفت.

  • الو، سلام خانوم  می خواستم از حال  بیمارمان جویا شوم.
  • نام بیمارتان ؟
  •  منور ناصری.
  • چند لحظه گوشی خدمت تان باشد. - الو، بیمار شما  دیگر نیاز به

تنفس مصنوعی و اکسیژن ندارد،  حال عمومی اش  نسبتاً بهتر است؛ تعداد بیماران کرونایی خیلی بالاست تختش را خالی کنید تا بیماران کرونایی که در اورژانس منتظر تخت خالی هستند در اختیار آنها قرار بدهیم.  شما می توانید در خانه از بیمارتان مراقبت کنید تا دوره اش تمام شود.

        بالاخره دو هفته قرنطینه و درمان در بیمارستان تمام شد. دل تو دل رضا نبود و هیجان سر تا پای او را فرا گرفته بود، زمین زیر یایش می لرزید، لرزشی که انگار دلش را تکان می دهد.  ساعت دو بعد از ظهر شیفت بیمارستان عوض شد. باید دکتر شیفت می آمد و آنهایی که باید ترخیص می شدند برگه ی ترخیص را امضاء می کرد تا بیمارانی که رو به بهبود بودند مرخص می شدند. مادر هم مرخص شد اما کهولت سن و پیری توانش را بریده بود. آنقدر نحیف و ضعیف شده بود که توان حرکت را نداشت و هیچ حرکتی نمی توانست بکند.

        مادر را به خانه آوردند، گرمای نفسش انگار تن فرسوده و نحیفش را به جنبش وا می داشت. زهرا سادات در حالی که اتاق را جمع جور می کرد، گرمای شوق سراسر وجودش را فرا گرفته بود؛ در حالی که اشک شوق بر گونه هایش می لغزید. دست هایش را بالا برد و به زمزمه گفت: خدایا شکر.  اتاق  قرنطینه  و تمام موارد بهداشتی را  محیا کرد و رخت بستر را پهن کرد تا مادر روی آن راحت بخوابد تا جان بگیرد و دوره قرنطینه اش تمام شود. مادر دوباره نفس کم می آورد و نیاز به دستگاه اکسیژن داشت، با هزار بدبختی و تلاش شدید و مراقبت های ویژه ی شبانه روزی دو هفته دیگر در یکی از اتاق های خانه قرنطینه شد تا حالش بهتر شود.

        زهرا سادات پرده ی حریر کرم رنگ اتاق را کنار زد و پنجره را باز کرد تا هوا در جریان باشد و اکسیژن بیشتری وارد اتاق  قرنطینه شود. برای بیماران کرونایی باید در و پنجره را باز گذاشت تا هوا در جریان باشد و این بیماران به اکسیژن بیشتری نیاز دارند. هوای تازه جو سنگین اتاق را عوض کرد. چه روز های سختی بود، با گریه می گذشت.

        کرونا ویروسی بود که همه از او دوری  می کردند. اگر کسی به ویروس کرونا مبتلا می شد  حتی نزدیکترین کس او و بچه های آن شخص از وی دوری می کردند.

        زهرا سادات از جان خود مایه گذاشت و بعد از دو هفته که در بیمارستان رسیدگی می شد باید دو هفته دیگر در خانه  قرنطینه و مراقبت های ویژه ای می کرد،  تا با کسی ارتباط نداشته باشد؛ و در این دو هفته قرنطینه، زهرا سادات به او رسیدگی می کرد. خانمگل و گلخانم دختران منور به زهرا سادات کمک می کردند تا این ویروس منحوس کرونا کاملا از بدنش خارج شود. مادر حتی قاشق غذا را نمی توانست به دهانش ببرد و آنقدر ضعیف شده بود که توان بلند کردن دستش را نداشت. زهرا سادات تمام غذاها ومایعات و داروهایش را خودش با قاشق به دهان مادر شوهرش می گذاشت. مادر توان بلند شدن را نداشت تا به سرویس بهداشتی برود

        عشق و علاقه ای که زهرا سادات به همسرش و خانواده همسرش داشت، با جان و دل تمام سختی ها را تحمل می کرد، تا مادر زنده بماند. ایشان به مادر شوهر 91 ساله اش آنقدر رسیدگی کرد که از مرگ حتمی توانست به بهبودی نسبی دست یابد. رضا از همسرش زهرا سادات که در طول یک ماه مراقبت های ویژه ای که از مادرش کرده بود تشکر کرد، و گفت: من سلامتی مادرم را مدیون شما هستم که از جان خودت گذشتی و از مادر کرونایی من پرستاری کردی، تا عمر دارم این لطف شما و خوبی هایی که کردی فراموش نخواهم کرد. با رسیدگی و مراقبت های مداوم، بالاخره مادر در سن 91 سالگی بر کرونا پیروز شد و از این بیماری واگیردار که سراسر دنیا را برداشته بود و جان میلیون ها نفر را به کام مرگ کشیده بود، موفق شد و از این بیماری خطرناک  و همه گیر، سلامتی خود را بدست بیاورد.

        مادر قند خونش بالا بود، ولی دلش همیشه شور می زند برای رضا؛ او درد هایش را می دید. این بزرگترین درد دنیاست، که ببینی آن کس که تا دیروز دردهای رضا را می کشید، دارد درد می کشد. مادر که در کهنسالی با این همه درد و بیماری ای  که دارد، وقتی می بیند هیچکس دردهایش را باور نمی کند، زیباترین لبخند خدا را بر روی لب هایش می آورد و با خودش می گوید: حتماَ من خوبم» وسعی می کند با کمر خمیده و با پای نا توانش ادای آدم های سالم را در بیاورد.  

                                                                                                                                                        پایان

رضـا غـریبـی

داستان ( زیباترین لبخند خدا) نوشته ی رضا غریبی

داستان ( لبخند ستاره) به نوشته رضا غریبی چاپ شده در کتاب مشترک ( لبخندی برای تو ) انتشارات ماهواره

رضا ,مادر ,بیمارستان ,        ,سادات ,زهرا ,و به ,زهرا سادات ,را به ,می کند ,به سمت ,بیمارستان انتقال بدهیم ,داستان زیباترین لبخند

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

علامه حلی5 كُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ .. = بهره وری جدیدترین و آخرین اخبار دنیای گیم و سرگرمی makscafe اطلاعات پزشکی و سلامت داستان های معنوی دانلود فیلم و سریال رایگان ایرانی آلما کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. ... پایگاه اطلاع رسانی نیکشهر www.Rostamkarimi.ir وش آتکی