داستان  ( لبخند ستاره ) به نوشته  رضا غریبی  چاپ شده در کتاب مشترک   ( لبخندی برای تو )  انتشارات ماهواره

 

 

       

رضا  غریبی

لبخند ستاره

 

        جمعه هفدهم ربیع الاول[1] است، آفتاب پشت کوه می رفت و کم کم تاریکی غلبه می کرد. نسیم ملایمی با برگ های درختان بازی می کرد.  از دور و نزدیک، صدای جیرجیرک ها  بی وقفه به گوش می رسید. شب هنگام در اتاق تنها نشسته بود؛ در اتاقی که سمت چپ انتهای حیاط قرار داشت. بی آنکه بخواهد، فکرش مثل پروانه ای پرپر زد و به گذشته ها رفت. دلش می­خواست به گذشته فکر نکند، اما پروانه بال می زد و می رفت تا روزها و شب های گذشته عمر پیش چشمش جان بگیرد.  حالا انگار  عبدالله رو به روی او نشسته بود و دلداری اش می داد. ناگهان  درد زایمانش شروع می شود. شوق قلبش را لبریز می کند. سلامتی کودک تنها اندیشه ای است که در ذهن او می چرخد.  سال عام الفیل است، از مدتی پیش منتظر چنین لحظه ای بوده است. اکنون این لحظات نزدیک می شود. ترس و دلهره شدید وجودش را فرا می گیرد.

         اتاق بوی گل محمدی می دهد. چهره ی خسته ی آمنه که در انتظار آمدن فرزند در رختخواب سفید و تمیزی که گوشه ی اتاق پهن شده است، صدایی را می شنود؛ که به سخن گفتن زمینی ها نمی مانست. قدم های فرشتگان را به طرف خود  می کشاند. آنها جنب و جوش دیگری دارند و پیوسته در حال نزول و صعود هستند و جنبشی در بین زمین و زمان برپاست. فرشتگان آن شب تسبیح و تقدیس می گویند. در عالم بالا، بهشت و نهر کوثر را زینت می­کنند؛ سپس در بین زمین و آسمان هفتاد ستون نور زدند که نور هیچکدام شبیه دیگری نبود. ناگهان سقف شکافته می شود و چند زن بهشتی وارد می شوند. مریم و آسیه در بین آنها بودند. اتاق از نور سیمایشان نورانی می شود.  یکی از آنها نزدیک آمده و شربتی سفید تر از شیر و سردتر از یخ و شیرین تر از عسل به آمنه می دهد و می گوید: بنوش. او از آن شربت  که طعم و عطر بهشتی داشت می نوشد.

        همزمان با تولد نوزاد آسمانی، تحولاتی در جهان به وقوع می پیوندد و همه مخلوقات را تحت تاثیر قرار می دهد. کوه ها، سنگ ها، درختان و حیوانات اظهار شور و شعف می کنند. ستارگان تغییرات واضحی می کنند و حرکارتی در آنها دیده می شود. در آسمان غوغای دیگری برپا می شود. آنها در جای خود استقرار نداشتند و از جایی به جای دیگر حرکت می کردند و به یکدیگر نزدیک می شدند. ستارگان هنگام روز ظاهر شده و از آنها آتش و دود بالا می رفت و بعضی ستارگان با یکدیگر برخورد می کردند. در بهشت قصرهای ولادت ساخته می شود و کعبه در تلاطم بوده و بت ها را سرنگون می کند. آتشکده فارس پس از هزار سال خاموش می شود و چهارده کنگره از کنگره های ایوان مدائن فرو می ریزد و دریاچه ی ساوه  خشک می شود؛ آن سال (( سال گشایش و سرور )) نامیده می شود و پس از چند سال خشکسالی ابرها باران خود را به زمین نازل می کند و همه جا سر سبز می شود؛ و در بیابان سماوه که سال ها در آن آب نبود، آب جاری می شود.

        شیاطین به وحشت افتاده و از آسمان ها طرد شده اند. همانطور که بت ها پایان روزگار خود را اعلام می کردند و با صورت بر زمین می افتادند.

        دل تو دل آمنه نبود و هیجان سر تا پای او را فرا گرفته بود، زمین زیر پای آمنه می لرزید؛ لرزشی که انگار دلش را تکان می­دهد، و او می فهمد که در زمین م است تا تولد فرزندی را تبریک بگوید. و از طرفی نبود عبدالله که قبل از تولد فرزندش از دنیا رفته بود، آزرده خاطرش می کرد؛ و از طرف دیگر شادی و  جشنی که  فضای مکه را فرا گرفته بود  تمام وجودش را فرا می­گیرد و خوشحال می شود.  

        پرده از پیش چشم آمنه برداشته می شود و ندایی آسمانی تولد فرزندش را مژده می دهد. گرمای نفسش انگار کودک را به جنبش وا می دارد. نگاهش بر چشم های معصوم نوزاد ثابت می ماند و لبخندی که بر لبانش نشسته است، عمیق تر می شود. عبدالله به یادش می آید، و در این فراق اشک می ریزد. آمنه دوباره به کودک نگاهی می اندازد و بوسه ای بر پیشانی اش می زند. کمی جا به جا می شود تا صورت جگر گوشه اش را بهتر ببیند. چشم هایش را می­بندد، نفس عمیقی می کشد و با انگشت سبابه اش گونه ی کودکش را به نرمی نوازش می کند. آمنه سراسیمه از رختخواب بلند می شود و به طرف پنجره می رود. انگار در آسمان خبرهایی هست، چشمانش را می مالد، تا بهتر ببیند. خنکای نسیمی را که بر گونه ی مخملی مرطوبش نهاده بود بر صورت خود حس می کند؛  و به آسمان نگاه می کند، نوری آسمان شب را روشن کرده است، ابرها کعبه را گلباران می کنند و در همان لحظه چشم هایش پر از شوق می شود و خدا را شکر می گوید.

        آمنه در حالی که اتاق را جمع و جور می کرد، سر و صدایی از پشت در می شنود و با قدم های تند به طرف در می رود، در اتاق را که باز می کند. ناگهان پدر و مادر خود را پشت در می بیند، فریاد می زند و از هوش می رود. پدر و مادرش به سرعت نزد آمنه می آیند و او را به هوش می آورند. آمنه با هیجان، تمام صحنه های عجیبی را که دیده بود برایشان تعریف کرد و با ناراحتی  گفت:

  • کجا بودید که ببینید بر من چه گذشت و فرزندم چگونه به دنیا آمد؟

گرمای شوق سراسر وجودش را فرا گرفته بود؛ در حالی که اشک بر گونه هایش می لغزید. دست هایش را بالا آورد و به زمزمه گفت: (( خدایا! از تو سپاسگزارم.  از تو که تمام این ها، پرتوی از نور عنایت تو به بنده ات است )).

        شبی که محمد زاده شد، آمنه به بَرَکه گفت: برو  تولد نوزاد را به عبدالمطلب خبر بده. بَرَکه  عبدالمطلب را  در حرم یافت که مشغول طواف کعبه بود. عبدالمطلب چون خبر تولد را شنید، سکه ای زر به عنوان مژدگانی به بَرَکه داد؛ و شتابان به منزل آمنه رفت. 

        عبدالمطلب پدر بزرگ نوزاد در پوست خود نمی گنجد، و کمی به فکر فرو می رود. یاد آن خوابی که دیده بود می­افتد.

        روزی خواب دیده بود، که از من نهالی شروع به رشد کرد، و آن چنان قد کشید که سر به آسمان سایید و شاخه های آن به مشرق و مغرب کشیده شد. آنگاه از آن نوری بس تند می درخشید؛ و تمام مردم، به آن سجده می­کردند.

      یاد آن کاهنی افتاد که وقتی خوابش را به او بازگو کرده بود، رنگ از رخسارش پریده بود؛ و گفته بود ای سرور قریش؛ (( بدان اگر خوابی که دیده ای درست باشد، از تو فرزندی به دنیا خواهد آمد که شرق و غرب گیتی را مالک خواهد بود؛ و مردم به کیش او در می آیند )).

        عبدالمطلب دست هایش را به راز و نیاز بالا می برد. گونه هایش از اشک تر می شود و قطره های اشک بر گونه اش می­لغزد و به صورت نوه ی معصومش که حالتی نورانی به خود گرفته است، نگاه می کند. چشم هایش را می بندد و سرش را به آسمان بلند می کند و از اعماق دل خدا را شکر می کند.

        عبدالمطلب قنداق نوه اش را کنار می زند و صورتش را به پیشانی نوه اش نزدیک می کند و بوسه ای بر پیشانی او می­زند. آرام نوزاد را از کنار آمنه برمی دارد. لحظه ای به مهر به او خیره می شود، و آنگاه به سینه می فشارد.  شوق، قلبش را لبریز می کند؛ و تصمیم می گیرد در هفتمین روز تولد، برای نوه­اش گوسفندی را عقیقه کند. سپس نوزاد را به داخل کعبه می برد و در آنجا با تمام وجودش پروردگارش را شکر می گوید که چنین فرزندی به او عطا کرده است. آنگاه نزد آمنه باز می گردد و نوزاد را به او می سپارد. پس بزرگان قریش و اعضای خاندان را دعوت کرد تا به آنها ولیمه بدهد. و نام نوزاد  را بر همگان آشکار کند؛ هر چند نامش از قبل تعیین شده بود، و نزدیکان از آن آگاهی داشتند.

        سر و صدایی پشت در اتاق شنیده می شود. همه در انتظار دیدن او صف می کشند، جبرئیل به سوی در می رود و می  گوید: (( ملائکه ی هفت آسمان آمده اند و می خواهند به نوزاد سلام کنند )). ناگهان خانه تا جایی که چشم می دید وسیع شده و ملائکه دسته دسته وارد می شوند تا به نوزاد سلام کنند. بعد از دیدار،  فرشتگان  نوزاد را به رسم امانت از آمنه می­گیرند و او را به آسمان ها می برند و به همه ی خلایق نشان می دهند.

        پاسی از شب گذشته بود که جبرئیل در سکوت عمیقی فرو رفته، اما در درونش غوغایی است. حس عجیبی وجودش را فرا گرفته است. او به زیبایی و عظمتی که در کائنات جلوه گر شده است می اندیشد. شگفتی اش از دیدن این منظره ی زیبا وقتی بیشتر می شود که زمزمه ی نیایش و تسبیح تمامی موجودات را می شنود، و می گوید: خدایا! ای کاش چشم بندگانت آن قدر بینا بود که می توانست این شگفتی ها را ببیند. ای کاش گوش بندگانت آن قدر شنوا بود که تسبیح این موجودات را می شنید.

        نوری در قلب جبرئیل طلوع می کند، و ندایی از خدا برایش می رسد؛ که بر خیز برای انجام کاری به زمین سفر کن. خدا به جبرئیل دستور داد که چهار پرچم را از بهشت به زمین ببرد و جبرئیل با چهار پرچم نازل شد که بر روی دو تا از پرچم­ها دو سطر نوشته شده بود: (( لا اله الا الله ، محمد رسول الله )) . یکی از پرچم ها را بر کوه قاف  و دیگری را بر کوه ابوقبیس برافراشت.

        جبرئیل چند لحظه مکث می کند که کمی به استراحت بپردازد. نه، شوق آمدن فرزند او را به تلاش دوچندان وا می­دارد. دوباره دست به کار می شود، پرچم سوم را با نهایت حس شادی بر فراز کعبه می گذارد؛ که بر روی آن نوشته شده بود: (( خوشا به حال کسی که به خدا و محمد (ص) ایمان بیاورد )). اما او در نهایت، شوق دلنشینی که دارد، ماموریت اش را به سرانجام می رساند؛ و پرچم چهارم را که عبارت: (( هیچ غالب شونده ای جز خدا نیست. پیروزی از آن پروردگار  و محمد (ص) است )). را بر فراز بیت المقدس می گذارد.             

        آفتاب هنوز طلوع نکرده است. در گرگ و میش هوا، ملکی به نام (( استحیائیل )) که ظاهری آرام، اما در دلش غوغایی است.  با حال عجیبی که دارد و صدایش که موسیقی دلنوازی دارد، سکوت کوه ابوقبیس را می شکند، و بلند می گوید: ای مردم مکه، (( آمنو بالله و رسوله والنور الذی انزلنا )) : (( به خدا و فرستاده اش و نوری که نازل کردیم ایمان بیاورید )).

        (( استحیائیل )) از خدا و پیامبرش که می گوید، ذهنش مثل قایقی در آب آبی آرامش پیش می رود؛ و ماموریتی که بر عهده ی او گذاشته شده به خوبی به سرانجام رسانده و دلش به آرامش می رسد.

        نسیم شبانگاهی با هر وزشی عطر دل انگیز گل محمدی را به مردمی که در مکه هستند، مهمان می کند؛ و آنها را مژده می دهد که غنچه گل محمدی شکوفا شده است.

        شور و غوغایی در کائنات افتاده است. ستاره ها در آن شلوغی آسمان لبخند می زنند، و در بین آنها (( ستاره سرخ )) که لبخندش نمایان تر از همه ی آنها است و آن نشانه ی تولد (( احمد )) است طلوع می کند. لحظه های نورانی، مردم مکه را بهت زده می کند و به تماشای آن حالات   ایستاده اند. آن ستاره ی ولادت است که چشم همه را به خود خیره ساخته و تمامی کائنات می فهمند که پیامبر آخرامان متولد شده است.

 

[1] . شیخ کلینی و علامه مجلسی ولادت با سعادت حضرت محمد(ص) را هفدهم ربیع الاول آورده است و اکثر علمای سنـت در دوازدهم ماه مذکور  را ذکر کرده اند.

داستان ( زیباترین لبخند خدا) نوشته ی رضا غریبی

داستان ( لبخند ستاره) به نوشته رضا غریبی چاپ شده در کتاب مشترک ( لبخندی برای تو ) انتشارات ماهواره

        ,آمنه ,ی ,ای ,کند ,  ,می شود ,را به ,می کند ,و به ,شود و

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

hasti12 فروش فایل ارزان kishticketstocheaptehran sabaht شجرهٔ طیبهٔ طوبای ولایت vistagraphic گزارش های مربوط به پایگاه داده الفلک الجاریة دانلودستان فرشگرد