رضا غریبی الکران



داستان ( زیباترین لبخند خدا) نوشته رضا غریبی

 

 

 

زیباترین لبخند خدا

 

        غروب یکی از روزهای مهر ماه که هوا کم کم رو به خنکی می رفت، نسیم ملایم، نوید فرا رسیدن پاییز را می داد. مطابق هر روز در کتابخانه محل کارش مشغول کاربود؛ که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. به سؤالات ارباب رجوع پاسخ می داد، و توجهی به صدای زنگ تلفن نمی کرد.

  • ببخشید آقای غریبی، کتاب "هشت کتاب" سهراب سپهری را می خواهم؛ شما این کتاب را در کتابخانه دارید؟
  • بله. این کتاب را داریم، ولی دست کسی است، تازه به امانت برده اند. دو هفته ی دیگر پس می آورند. برایتان  رزرو  می کنم و هر وقت از امانت برگشت با شما تماس می گیرم بیایید و ببرید.
  • اگر این لطف را در حق من بکنید ممنون می شوم.

کتاب "افسانه"  نیما را پیشنهاد داد، ایشان هم قبول کرد و کتاب را گرفت  و از در کتابخانه بیرون رفت. دوباره زنگ تلفن به صدا در آمد. همان لحظه ارباب رجوع دیگری وارد شد. از ایشان عذرخواهی کرد تا این بار به تلفن جواب بدهد.

       گوشی بی سیم کتابخانه را برداشت، با انگشت اشاره به ارباب رجوع اشاره کرد و به او فهماند که یک دقیقه اجازه بدهید بعد از پاسخگویی به تلفن، کتاب درخواستی تان را برایتان می آورم.

       دکمه سبزِ گوشی تلفن را فشار داد و به سمت گوشش برد.

  • بله بفرمایید.
  • الو، سلام رضا ! خسته نباشید.
  • سلام زهــرا سادات ، خوبی، بچه ها خوبند؛ حال مادر چطوره؟
  • بچه ها خوبند. امّا.
  • امّا چی؟

        زهرا سادات با طمأنینه و آرامش خاصی که داشت و به اخلاق و خصوصیات رضا آگاهی داشت. برای اینکه دست و پایش را گم نکند، گفت: اگر توانستی کمی زودتر بیا، مادرت را ببریم دکتر. مادرت حال ندارد و بی حال افتاده و به سختی نفس می کشد.

        زهرا سادات زن پر انرژی و با کمالاتی است، و کاری می کند که رضا احساس کند که توانایی انجام هر کاری را دارد.  از نشانه های خوب او این است که  زن بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و خوش رفتار است و راه و رسم زندگی را به خوبی می داند؛ و به رضا کمک می کند تا یک زندگی سالمی داشته باشند. او تفاوت ها را خوب می فهمد و به همسرش و مادر شوهرش احترام  می گذارد. او بزرگترین طرفدار و دوست همسرش است. او در زندگی مشترک باعث می شود که رضا احساس راحتی و خوشبختی کند و به وفاداری همسرش اعتماد دارد و هرگز در مورد جایی که در زندگی ایستاده است، احساس نا امنی نکند.  او زنی باهوش، صادق و چشم انداز  روشنی دارد. گشاده رو و مهربان است، و می تواند خودش را به راحتی در میان اقوام و خانواده جا کند. در مرامش کینه توزی نبوده، و بخشندگی از خصلت های خوب او است.

        گوشی تلفن را روی مبل نیم ست مشکی کتابخانه گذاشت. دستانش را به سمت سرش برد و کاسه ی سرش را بین انگشتانش محصور کرد و چشمانش را به ساعت دوخت و عقربه ها را با چشمانش دور زد. چشمش را چند بار باز کرد و بست و پشت سرِ هم پلک زد و کمی مکث کرد  تا توانست به آرامش نسبی برسد.

        پنجره کتابخانه باز بود، نسیم ملایمی می آمد؛ نگاهش به ساعت افتاد. ساعت  روی دیواری که رنگش پوسته داده بود، پنج عصر را نشان می داد. هنوز یک ساعت مانده بود کتابخانه تعطیل شود. انتظار، ثانیه ها را کش می داد و به کُندی حرکت می کرد.

        ترس و دلهره شدید وجودش را فرا می گیرد. از جایش بلند می شود تا کارهایش را مرتب کند و به سمت پنجره مخزن کتاب می رود گوشه ی پرده ی عمودی را کنار می زند تا لای پنجره نماند. پنجره  را می بندد. به سراغ پنجره های دیگر می رود تا آنها را کنترل کند که مبادا باز بماند، و به سمت کلید کولر مخزن کتاب می رود؛ دستش را دراز می کند و کلید کولر را که پشت قفسه کتاب بود پیدا می کند و خاموش می کند. دوباره به سمت کلید کولرهای سالن مطالعه می رود و آنها را کنترل می کند. با عجله به سمت پنل سیستم ضد سرقت کتابخانه می رود  رمز را وارد می کند، سیستم فعال می شود. در کتابخانه را که می بندد با عجله سوار  ماشین می شود و به سمت خانه حرکت می کند.

        آفتاب پشت کوه می رفت و کم کم تاریکی غلبه می کرد. ترافیک حوصله اش را می برد. خیابان بند آمده بود. راهش را کج می کند و از بیراهه ها می رود تا زودتر به خانه برسد. با سرعت تمام خودش را به خانه  رساند. - سلام رضا آمدی؟ در حالی که اشک دور چشمانش حلقه زده بود  و بر گونه هایش می لغزید، دست هایش را بالا آورد و به زمزمه گفت: خدایا خودت کمک کن تا حال مادر بهتر شود.

        رضا به سرعت بر بالین مادر  حاضر می شود.  زن بینوا رنگ از رخش پریده بود. با دیدن حال و روز مادر که بی جان بر رخت خواب افتاده بود، دست و پایش را گم می کند. دستان داغش را می گیرد و بوسه ای بر روی دستانش می زند. به سمت تلفن می رود. گوشی را بر می دارد و شماره اورژانس را می گیرد. گوشی را از آن سوی خط بر می دارند.

  • پلیس 110 بفرمایید.
  • ببخشید من اورژانس را گرفتم.
  • نه آقا پلیس 110 را گرفتید.

تلفن را قطع کرد. سعی کرد این بار اشتباه نگیرد. شماره 115 را گرفت.

  • الو! اورژانس ؟
  • بله بفرمایید
  • ببخشید آقا ما، ما، مادرم حال ندارد، بی جان افتاده و نمی تواند نفس بکشد.
  •    آرام باش، علجه نکن جانم، خونسردی خودت را حفظ کن. آدرس دقیق را اعلام کن.
  • بله، بنویسید. بلوار خلیج فارس، پلاک 54، طبقه سوم، واحد 6. همان بلواری که به بیمارستان امام رضا (ع) ختم می شود. -کمتر از 200 متر با بیمارستان امام رضا (ع) فاصله ست-.
  • نگران نباش همین الان همکارانم را به محل  اعزام می کنم.

        نسیم ملایمی با برگ درختان بازی می کرد. در اتاق تنها خوابیده بود. بی آنکه بخواهد، فکرش مثل پروانه ای پر زد و به گذشته ها رفت. دلش می خواست به گذشته فکر نکند، امّا پروانه بال می زد و می رفت؛ تا روز و شب های گذشته ی عمرش پیش چشمش جان بگیرد. حالا انگار به مرگ نزدیک می شود. به فکرِ رفتن است.

        رضا با نگرانی و دلشوره ای که دارد نزدیکتر می رود و به مهر به او خیره می شود. اشک دور چشمانش حلقه زده بود و تار می دید. ناگهان صدای آمبولانس شنیده شد. با تمام نگرانی و عجله ای که داشت منتظر آمدن آسانسور نشد و پله ها را یکی دوتا کرد و خودش را به  حیاط رساند و به سرعت در را باز کرد.  نیمی از همسایه ها بیرون از خانه هایشان آمده بودند، و عده ای از پنجره های ساختمانشان سرک می کشیدند. تکنسین های اورژانس کیف کمک های اولیه و برانکارد را آماده  کرده،  به سرعت خودشان را به طبقه سوم رساندند.

  • بیمار کجاست؟ چند سالشه؟
  • توی اتاق خواب بی حال افتاده، 91 سال دارد.

        تکنسین ها به بالین بیمار رفتند و یکی از آنها نبض مادر را گرفت و با تب سنج دیجیتال درجه ی تب او را دید و به همکارش گفت: تب دارد. بعد از گرفتن فشار خون، رو  کرد به رضا و گفت: فشار خون دارد؟ رضا که نگران و مستأصل بود، گوشه ی ناخن انگشت سبابه دست چپش را می جوید، گفت: بله قرص فشار می خورد. او تنفسش را هم گرفت و گفت: تنفسش 92 است.

  • بیمار را باید  به بیمارستان انتقال بدهیم.
  • آخه
  • آخه چی. ما اینجا نمی توانیم درمانش کنیم.  - دوباره تکرار کرد.-  باید سریع به بیمارستان انتقال بدهیم.
  • یک نفر ماسک بزند و فاصله اجتماعی را رعایت کند با ما بیاید بیمارستان. مریض تان کرونا گرفته باید ببریم.
  • آخه بیمارستان، با این وضعیت کرونا؟
  •  چاره ای نیست باید مریض بستری شود. نمی تواند نفس بکشد باید دستگاه اکسیژن وصل شود.

       راه پله و آسانسور اجازه نمی داد با برانکارد بیمار را به طبقه همکف ببرند. یکی از تکنسین ها به سراغ آمبولانس رفت، ویلچر  را  مهیا و از آمبولانس پیاده کرد و به طبقه سوم رساند. مادر رضا را روی ویلچر گذاشتند و با آسانسور به حیاط رساندند. اما اصلا حال نداشت و نمی توانست  روی ویلچر بنشیند. با هزار زحمتی که شده  مادر را پای آمبولانس رساندند و یک ماسک هم به مادر زدند. سوار بر آمبولانس کردند و رضا هم به همراه بیمار سوار آمبولانس شد.  دور زد و خیابان را خلاف جهت به سمت بیمارستان حرکت کرد. صدای آژیر آمبولانس بر فضای کوچه و خیابان طنین انداخته بود.  

        آمبولانس به بیمارستان رسید. جوّ بیمارستان بسیار سنگین بود. تکنسین های اورژانس  تلاش زیادی می کردند و مراقبت های قبل از پذیرش در بیمارستان را به خوبی انجام می دادند. زهرا سادات خودش را به بیمارستان رساند، و کمک حال رضا شد.

  • شما بروید پرونده تشکیل بدهید تا کارها زودتر انجام شود.
  • بله چشم

به سمت پذیرش بیمارستان رفت. دفترچه تامین اجتماعی را روی پیشخوان گذاشت. مسئول پذیرش دفترچه را برداشت و اطلاعات بیمار را وارد سیستم کرد. دستور چاپ داد و برگه ی چاپ شده را مهر کرد و به همراه چند برگ دیگر روی پیشخوان گذاشت، و با صدای بلند گفت: خانم منور ناصری.

  • بله، بله
  • این برگه را بگیرید و بیمارتان را ببرید اتاق دکتر
  • چشم

        رضا خیلی بی قرار بود و اشک امانش را بریده بود، زهرا سادات او را به آرامش دعوت کرد. با کمک هم مادر را به اتاق دکتر بردند و پس از معاینه، دکتر گفت: بیمارتان  به ویروس کرونا ( کویید 19) مبتلا  شده باید بستری شود.  هر چه سریعتر به بخش کرونا انتقال بدهید.

        در بخش کرونا تخت خالی نبود. کرونا حال و هوای بیمارستان را دگرگون کرده بود. چند روز در بخش اورژانس بیمارستان بستری شد تا اینکه یک مریض کرونایی از بخش خارج شود و تختش را به مادر اختصاص بدهند. بالاخره بعد از چند روز یک تخت خالی شد و مادر به بخش کرونا انتقال داده شد. انواع دستگاه ها  از جمله فشار سنج به نوک انگشتان،  دستگاه کنترل ضربان قلب به سینه و شیلنگ اکسیژن به بینی اش و انواع سرم به دستش وصل کردند. بی حال و بی جان روی تخت بیمارستان افتاده بود. بخش ن بود و رضا نمی توانست  حتی به بهانه ی بردن لباسش  وارد بخش شود.

  • زهرا سادات تو برو وسایل و لباس هایش را ببر.

        زهرا سادات با دو تا ماسک روی هم و یک شیلد روی صورتش و با اسپری الکل که با آن دستانش را ضدعفونی می کرد، جانش را کف دستش گرفت و در دل کرونا به مادر شوهرش رسیدگی می کرد. دوخواهرشوهرش هم نوبتی کمک حال او بودند، و شب و روز به عنوان همراه  پیش مادر شوهر پیرش در بخش کرونا که کاملا بخش آلوده به کرونا بود، می ماند. چه شب ها و روزهای سختی بود. مادر دوهفته در بیمارستان و در بخش کرونا قرنطینه و درمان شد. پیرزنی که حتی نمی توانست خودش را تکان بدهد.

        رضا و زهرا سادات و دو خواهرش خانمگل و گلخانم ساعت به ساعت، صبح و ظهر و شب و نیمه شب در حال تردد به بیمارستان بودند. رضا چیزی از دستش بر نمی آمد و جلوی بخش اورژانس صبح تا شب و از شب تا صبح قدم می زد.

        مثل یک تکه گوشت مچاله شده روی تخت افتاده بود و به سقف چشم دوخته بود.  محدودیت در رفت و آمد به بخش کرونا وجود داشت. زهرا سادات به بهانه های مختلف از بخش بیرون می آمد. اما وقتی پرستار ها  متوجه می شدند که جایش را شوهرش عوض می کند که آنها هم مادر را ببینند،  ممانعت کرده و با عصبانیت از بخش بیرون می کردند.

        رضا هم به حالت گیج و هراسان جلوی ورودی اورژانس  بیمارستان قدم می زد و گاهی روی صندلی مچاله می شد. بغض در گلویش لانه میکرد و اشکی گوشه ی چشمش می نشست، دست هایش را جلوی سینه اش گره می زد و به ستون سایبان جلوی اورژانس بیمارستان تکیه می داد و کف پای راستش را به ستون می چسباند و به فکر فرو می رفت.  آن طرف تر  خانواده ای  جیغ و داد می کردند، انگار یکی از اعضای خانواده شان بر اثر کرونا فوت کرده بود. رضا مستأصل و درمانده شده بود و ترس تمام وجودش را فرا گرفته، و بغض در گلویش نشسته بود. به آنها نگاه می کرد و با اشک آنها را همراهی می کرد. خدایا اینجا چقدر درد و مشکلات هست. هر کسی به نوعی ناراحت و غمگین جلوی اورژانس نشسته و یا قدم می زند. از یک طرف بیمار کرونایی می آورند و از طرف دیگر جنازه کرونایی به سردخانه انتقال  می دهند. روزهایی که کرونا سوار بر اسب شده بود و چهار نعل می تاخت و شبانه روز صدها نفر  پیرو جوان را به کام مرگ می کشاند.

        ایستادن در جلوی در اورژانس بیمارستان هیچ فایده ای نداشت. رضا با همسرش زهرا سادات و خواهرانش خانمگل و گلخانم به خانه برگشتند تا کمی استراحت کنند. رضا وسط اتاق پذیرایی دراز کشید. زهرا سادات پرسید چایی می خوری بیارم؟ رضا به ابروهایش چین انداخت و آب دهانش را قورت داد و گفت: نه، نمی خورم. زهرا سادات پتوی مسافرتی آبی رنگ که مخصوص او بود را رویش انداخت و رضا سرش را زیر پتو مخفی کرد تا اشک های او در سکوت پتو محو شود. امّا زهرا سادات و خواهران رضا فهمیدند که او در زیر پتو بغض و اشکش را پنهان می کند. رضا را دلداری دادند و گفتند که ان شاء الله مادر به زودی مرخص می شود و به خانه بر می گردد.

        رضا پاشو دوتایی برویم بیمارستان سر بزنیم. بگذار خواهرانت استراحت کنند. با دلشوره و نگرانی راه افتادند، به بیمارستان که رسیدند، چون محدودیت رفت و آمد به بخش بود؛ زهرا سادات از نگهبانی بیمارستان درخواست کرد با بخش کرونای بیمارستان تماس بگیرد؛ گوشی را برداشت و شماره داخلی بخش کرونا را گرفت.

  • الو، سلام خانوم  می خواستم از حال  بیمارمان جویا شوم.
  • نام بیمارتان ؟
  •  منور ناصری.
  • چند لحظه گوشی خدمت تان باشد. - الو، بیمار شما  دیگر نیاز به

تنفس مصنوعی و اکسیژن ندارد،  حال عمومی اش  نسبتاً بهتر است؛ تعداد بیماران کرونایی خیلی بالاست تختش را خالی کنید تا بیماران کرونایی که در اورژانس منتظر تخت خالی هستند در اختیار آنها قرار بدهیم.  شما می توانید در خانه از بیمارتان مراقبت کنید تا دوره اش تمام شود.

        بالاخره دو هفته قرنطینه و درمان در بیمارستان تمام شد. دل تو دل رضا نبود و هیجان سر تا پای او را فرا گرفته بود، زمین زیر یایش می لرزید، لرزشی که انگار دلش را تکان می دهد.  ساعت دو بعد از ظهر شیفت بیمارستان عوض شد. باید دکتر شیفت می آمد و آنهایی که باید ترخیص می شدند برگه ی ترخیص را امضاء می کرد تا بیمارانی که رو به بهبود بودند مرخص می شدند. مادر هم مرخص شد اما کهولت سن و پیری توانش را بریده بود. آنقدر نحیف و ضعیف شده بود که توان حرکت را نداشت و هیچ حرکتی نمی توانست بکند.

        مادر را به خانه آوردند، گرمای نفسش انگار تن فرسوده و نحیفش را به جنبش وا می داشت. زهرا سادات در حالی که اتاق را جمع جور می کرد، گرمای شوق سراسر وجودش را فرا گرفته بود؛ در حالی که اشک شوق بر گونه هایش می لغزید. دست هایش را بالا برد و به زمزمه گفت: خدایا شکر.  اتاق  قرنطینه  و تمام موارد بهداشتی را  محیا کرد و رخت بستر را پهن کرد تا مادر روی آن راحت بخوابد تا جان بگیرد و دوره قرنطینه اش تمام شود. مادر دوباره نفس کم می آورد و نیاز به دستگاه اکسیژن داشت، با هزار بدبختی و تلاش شدید و مراقبت های ویژه ی شبانه روزی دو هفته دیگر در یکی از اتاق های خانه قرنطینه شد تا حالش بهتر شود.

        زهرا سادات پرده ی حریر کرم رنگ اتاق را کنار زد و پنجره را باز کرد تا هوا در جریان باشد و اکسیژن بیشتری وارد اتاق  قرنطینه شود. برای بیماران کرونایی باید در و پنجره را باز گذاشت تا هوا در جریان باشد و این بیماران به اکسیژن بیشتری نیاز دارند. هوای تازه جو سنگین اتاق را عوض کرد. چه روز های سختی بود، با گریه می گذشت.

        کرونا ویروسی بود که همه از او دوری  می کردند. اگر کسی به ویروس کرونا مبتلا می شد  حتی نزدیکترین کس او و بچه های آن شخص از وی دوری می کردند.

        زهرا سادات از جان خود مایه گذاشت و بعد از دو هفته که در بیمارستان رسیدگی می شد باید دو هفته دیگر در خانه  قرنطینه و مراقبت های ویژه ای می کرد،  تا با کسی ارتباط نداشته باشد؛ و در این دو هفته قرنطینه، زهرا سادات به او رسیدگی می کرد. خانمگل و گلخانم دختران منور به زهرا سادات کمک می کردند تا این ویروس منحوس کرونا کاملا از بدنش خارج شود. مادر حتی قاشق غذا را نمی توانست به دهانش ببرد و آنقدر ضعیف شده بود که توان بلند کردن دستش را نداشت. زهرا سادات تمام غذاها ومایعات و داروهایش را خودش با قاشق به دهان مادر شوهرش می گذاشت. مادر توان بلند شدن را نداشت تا به سرویس بهداشتی برود

        عشق و علاقه ای که زهرا سادات به همسرش و خانواده همسرش داشت، با جان و دل تمام سختی ها را تحمل می کرد، تا مادر زنده بماند. ایشان به مادر شوهر 91 ساله اش آنقدر رسیدگی کرد که از مرگ حتمی توانست به بهبودی نسبی دست یابد. رضا از همسرش زهرا سادات که در طول یک ماه مراقبت های ویژه ای که از مادرش کرده بود تشکر کرد، و گفت: من سلامتی مادرم را مدیون شما هستم که از جان خودت گذشتی و از مادر کرونایی من پرستاری کردی، تا عمر دارم این لطف شما و خوبی هایی که کردی فراموش نخواهم کرد. با رسیدگی و مراقبت های مداوم، بالاخره مادر در سن 91 سالگی بر کرونا پیروز شد و از این بیماری واگیردار که سراسر دنیا را برداشته بود و جان میلیون ها نفر را به کام مرگ کشیده بود، موفق شد و از این بیماری خطرناک  و همه گیر، سلامتی خود را بدست بیاورد.

        مادر قند خونش بالا بود، ولی دلش همیشه شور می زند برای رضا؛ او درد هایش را می دید. این بزرگترین درد دنیاست، که ببینی آن کس که تا دیروز دردهای رضا را می کشید، دارد درد می کشد. مادر که در کهنسالی با این همه درد و بیماری ای  که دارد، وقتی می بیند هیچکس دردهایش را باور نمی کند، زیباترین لبخند خدا را بر روی لب هایش می آورد و با خودش می گوید: حتماَ من خوبم» وسعی می کند با کمر خمیده و با پای نا توانش ادای آدم های سالم را در بیاورد.  

                                                                                                                                                        پایان

رضـا غـریبـی


داستان  ( لبخند ستاره ) به نوشته  رضا غریبی  چاپ شده در کتاب مشترک   ( لبخندی برای تو )  انتشارات ماهواره

 

 

       

رضا  غریبی

لبخند ستاره

 

        جمعه هفدهم ربیع الاول[1] است، آفتاب پشت کوه می رفت و کم کم تاریکی غلبه می کرد. نسیم ملایمی با برگ های درختان بازی می کرد.  از دور و نزدیک، صدای جیرجیرک ها  بی وقفه به گوش می رسید. شب هنگام در اتاق تنها نشسته بود؛ در اتاقی که سمت چپ انتهای حیاط قرار داشت. بی آنکه بخواهد، فکرش مثل پروانه ای پرپر زد و به گذشته ها رفت. دلش می­خواست به گذشته فکر نکند، اما پروانه بال می زد و می رفت تا روزها و شب های گذشته عمر پیش چشمش جان بگیرد.  حالا انگار  عبدالله رو به روی او نشسته بود و دلداری اش می داد. ناگهان  درد زایمانش شروع می شود. شوق قلبش را لبریز می کند. سلامتی کودک تنها اندیشه ای است که در ذهن او می چرخد.  سال عام الفیل است، از مدتی پیش منتظر چنین لحظه ای بوده است. اکنون این لحظات نزدیک می شود. ترس و دلهره شدید وجودش را فرا می گیرد.

         اتاق بوی گل محمدی می دهد. چهره ی خسته ی آمنه که در انتظار آمدن فرزند در رختخواب سفید و تمیزی که گوشه ی اتاق پهن شده است، صدایی را می شنود؛ که به سخن گفتن زمینی ها نمی مانست. قدم های فرشتگان را به طرف خود  می کشاند. آنها جنب و جوش دیگری دارند و پیوسته در حال نزول و صعود هستند و جنبشی در بین زمین و زمان برپاست. فرشتگان آن شب تسبیح و تقدیس می گویند. در عالم بالا، بهشت و نهر کوثر را زینت می­کنند؛ سپس در بین زمین و آسمان هفتاد ستون نور زدند که نور هیچکدام شبیه دیگری نبود. ناگهان سقف شکافته می شود و چند زن بهشتی وارد می شوند. مریم و آسیه در بین آنها بودند. اتاق از نور سیمایشان نورانی می شود.  یکی از آنها نزدیک آمده و شربتی سفید تر از شیر و سردتر از یخ و شیرین تر از عسل به آمنه می دهد و می گوید: بنوش. او از آن شربت  که طعم و عطر بهشتی داشت می نوشد.

        همزمان با تولد نوزاد آسمانی، تحولاتی در جهان به وقوع می پیوندد و همه مخلوقات را تحت تاثیر قرار می دهد. کوه ها، سنگ ها، درختان و حیوانات اظهار شور و شعف می کنند. ستارگان تغییرات واضحی می کنند و حرکارتی در آنها دیده می شود. در آسمان غوغای دیگری برپا می شود. آنها در جای خود استقرار نداشتند و از جایی به جای دیگر حرکت می کردند و به یکدیگر نزدیک می شدند. ستارگان هنگام روز ظاهر شده و از آنها آتش و دود بالا می رفت و بعضی ستارگان با یکدیگر برخورد می کردند. در بهشت قصرهای ولادت ساخته می شود و کعبه در تلاطم بوده و بت ها را سرنگون می کند. آتشکده فارس پس از هزار سال خاموش می شود و چهارده کنگره از کنگره های ایوان مدائن فرو می ریزد و دریاچه ی ساوه  خشک می شود؛ آن سال (( سال گشایش و سرور )) نامیده می شود و پس از چند سال خشکسالی ابرها باران خود را به زمین نازل می کند و همه جا سر سبز می شود؛ و در بیابان سماوه که سال ها در آن آب نبود، آب جاری می شود.

        شیاطین به وحشت افتاده و از آسمان ها طرد شده اند. همانطور که بت ها پایان روزگار خود را اعلام می کردند و با صورت بر زمین می افتادند.

        دل تو دل آمنه نبود و هیجان سر تا پای او را فرا گرفته بود، زمین زیر پای آمنه می لرزید؛ لرزشی که انگار دلش را تکان می­دهد، و او می فهمد که در زمین م است تا تولد فرزندی را تبریک بگوید. و از طرفی نبود عبدالله که قبل از تولد فرزندش از دنیا رفته بود، آزرده خاطرش می کرد؛ و از طرف دیگر شادی و  جشنی که  فضای مکه را فرا گرفته بود  تمام وجودش را فرا می­گیرد و خوشحال می شود.  

        پرده از پیش چشم آمنه برداشته می شود و ندایی آسمانی تولد فرزندش را مژده می دهد. گرمای نفسش انگار کودک را به جنبش وا می دارد. نگاهش بر چشم های معصوم نوزاد ثابت می ماند و لبخندی که بر لبانش نشسته است، عمیق تر می شود. عبدالله به یادش می آید، و در این فراق اشک می ریزد. آمنه دوباره به کودک نگاهی می اندازد و بوسه ای بر پیشانی اش می زند. کمی جا به جا می شود تا صورت جگر گوشه اش را بهتر ببیند. چشم هایش را می­بندد، نفس عمیقی می کشد و با انگشت سبابه اش گونه ی کودکش را به نرمی نوازش می کند. آمنه سراسیمه از رختخواب بلند می شود و به طرف پنجره می رود. انگار در آسمان خبرهایی هست، چشمانش را می مالد، تا بهتر ببیند. خنکای نسیمی را که بر گونه ی مخملی مرطوبش نهاده بود بر صورت خود حس می کند؛  و به آسمان نگاه می کند، نوری آسمان شب را روشن کرده است، ابرها کعبه را گلباران می کنند و در همان لحظه چشم هایش پر از شوق می شود و خدا را شکر می گوید.

        آمنه در حالی که اتاق را جمع و جور می کرد، سر و صدایی از پشت در می شنود و با قدم های تند به طرف در می رود، در اتاق را که باز می کند. ناگهان پدر و مادر خود را پشت در می بیند، فریاد می زند و از هوش می رود. پدر و مادرش به سرعت نزد آمنه می آیند و او را به هوش می آورند. آمنه با هیجان، تمام صحنه های عجیبی را که دیده بود برایشان تعریف کرد و با ناراحتی  گفت:

  • کجا بودید که ببینید بر من چه گذشت و فرزندم چگونه به دنیا آمد؟

گرمای شوق سراسر وجودش را فرا گرفته بود؛ در حالی که اشک بر گونه هایش می لغزید. دست هایش را بالا آورد و به زمزمه گفت: (( خدایا! از تو سپاسگزارم.  از تو که تمام این ها، پرتوی از نور عنایت تو به بنده ات است )).

        شبی که محمد زاده شد، آمنه به بَرَکه گفت: برو  تولد نوزاد را به عبدالمطلب خبر بده. بَرَکه  عبدالمطلب را  در حرم یافت که مشغول طواف کعبه بود. عبدالمطلب چون خبر تولد را شنید، سکه ای زر به عنوان مژدگانی به بَرَکه داد؛ و شتابان به منزل آمنه رفت. 

        عبدالمطلب پدر بزرگ نوزاد در پوست خود نمی گنجد، و کمی به فکر فرو می رود. یاد آن خوابی که دیده بود می­افتد.

        روزی خواب دیده بود، که از من نهالی شروع به رشد کرد، و آن چنان قد کشید که سر به آسمان سایید و شاخه های آن به مشرق و مغرب کشیده شد. آنگاه از آن نوری بس تند می درخشید؛ و تمام مردم، به آن سجده می­کردند.

      یاد آن کاهنی افتاد که وقتی خوابش را به او بازگو کرده بود، رنگ از رخسارش پریده بود؛ و گفته بود ای سرور قریش؛ (( بدان اگر خوابی که دیده ای درست باشد، از تو فرزندی به دنیا خواهد آمد که شرق و غرب گیتی را مالک خواهد بود؛ و مردم به کیش او در می آیند )).

        عبدالمطلب دست هایش را به راز و نیاز بالا می برد. گونه هایش از اشک تر می شود و قطره های اشک بر گونه اش می­لغزد و به صورت نوه ی معصومش که حالتی نورانی به خود گرفته است، نگاه می کند. چشم هایش را می بندد و سرش را به آسمان بلند می کند و از اعماق دل خدا را شکر می کند.

        عبدالمطلب قنداق نوه اش را کنار می زند و صورتش را به پیشانی نوه اش نزدیک می کند و بوسه ای بر پیشانی او می­زند. آرام نوزاد را از کنار آمنه برمی دارد. لحظه ای به مهر به او خیره می شود، و آنگاه به سینه می فشارد.  شوق، قلبش را لبریز می کند؛ و تصمیم می گیرد در هفتمین روز تولد، برای نوه­اش گوسفندی را عقیقه کند. سپس نوزاد را به داخل کعبه می برد و در آنجا با تمام وجودش پروردگارش را شکر می گوید که چنین فرزندی به او عطا کرده است. آنگاه نزد آمنه باز می گردد و نوزاد را به او می سپارد. پس بزرگان قریش و اعضای خاندان را دعوت کرد تا به آنها ولیمه بدهد. و نام نوزاد  را بر همگان آشکار کند؛ هر چند نامش از قبل تعیین شده بود، و نزدیکان از آن آگاهی داشتند.

        سر و صدایی پشت در اتاق شنیده می شود. همه در انتظار دیدن او صف می کشند، جبرئیل به سوی در می رود و می  گوید: (( ملائکه ی هفت آسمان آمده اند و می خواهند به نوزاد سلام کنند )). ناگهان خانه تا جایی که چشم می دید وسیع شده و ملائکه دسته دسته وارد می شوند تا به نوزاد سلام کنند. بعد از دیدار،  فرشتگان  نوزاد را به رسم امانت از آمنه می­گیرند و او را به آسمان ها می برند و به همه ی خلایق نشان می دهند.

        پاسی از شب گذشته بود که جبرئیل در سکوت عمیقی فرو رفته، اما در درونش غوغایی است. حس عجیبی وجودش را فرا گرفته است. او به زیبایی و عظمتی که در کائنات جلوه گر شده است می اندیشد. شگفتی اش از دیدن این منظره ی زیبا وقتی بیشتر می شود که زمزمه ی نیایش و تسبیح تمامی موجودات را می شنود، و می گوید: خدایا! ای کاش چشم بندگانت آن قدر بینا بود که می توانست این شگفتی ها را ببیند. ای کاش گوش بندگانت آن قدر شنوا بود که تسبیح این موجودات را می شنید.

        نوری در قلب جبرئیل طلوع می کند، و ندایی از خدا برایش می رسد؛ که بر خیز برای انجام کاری به زمین سفر کن. خدا به جبرئیل دستور داد که چهار پرچم را از بهشت به زمین ببرد و جبرئیل با چهار پرچم نازل شد که بر روی دو تا از پرچم­ها دو سطر نوشته شده بود: (( لا اله الا الله ، محمد رسول الله )) . یکی از پرچم ها را بر کوه قاف  و دیگری را بر کوه ابوقبیس برافراشت.

        جبرئیل چند لحظه مکث می کند که کمی به استراحت بپردازد. نه، شوق آمدن فرزند او را به تلاش دوچندان وا می­دارد. دوباره دست به کار می شود، پرچم سوم را با نهایت حس شادی بر فراز کعبه می گذارد؛ که بر روی آن نوشته شده بود: (( خوشا به حال کسی که به خدا و محمد (ص) ایمان بیاورد )). اما او در نهایت، شوق دلنشینی که دارد، ماموریت اش را به سرانجام می رساند؛ و پرچم چهارم را که عبارت: (( هیچ غالب شونده ای جز خدا نیست. پیروزی از آن پروردگار  و محمد (ص) است )). را بر فراز بیت المقدس می گذارد.             

        آفتاب هنوز طلوع نکرده است. در گرگ و میش هوا، ملکی به نام (( استحیائیل )) که ظاهری آرام، اما در دلش غوغایی است.  با حال عجیبی که دارد و صدایش که موسیقی دلنوازی دارد، سکوت کوه ابوقبیس را می شکند، و بلند می گوید: ای مردم مکه، (( آمنو بالله و رسوله والنور الذی انزلنا )) : (( به خدا و فرستاده اش و نوری که نازل کردیم ایمان بیاورید )).

        (( استحیائیل )) از خدا و پیامبرش که می گوید، ذهنش مثل قایقی در آب آبی آرامش پیش می رود؛ و ماموریتی که بر عهده ی او گذاشته شده به خوبی به سرانجام رسانده و دلش به آرامش می رسد.

        نسیم شبانگاهی با هر وزشی عطر دل انگیز گل محمدی را به مردمی که در مکه هستند، مهمان می کند؛ و آنها را مژده می دهد که غنچه گل محمدی شکوفا شده است.

        شور و غوغایی در کائنات افتاده است. ستاره ها در آن شلوغی آسمان لبخند می زنند، و در بین آنها (( ستاره سرخ )) که لبخندش نمایان تر از همه ی آنها است و آن نشانه ی تولد (( احمد )) است طلوع می کند. لحظه های نورانی، مردم مکه را بهت زده می کند و به تماشای آن حالات   ایستاده اند. آن ستاره ی ولادت است که چشم همه را به خود خیره ساخته و تمامی کائنات می فهمند که پیامبر آخرامان متولد شده است.

 

[1] . شیخ کلینی و علامه مجلسی ولادت با سعادت حضرت محمد(ص) را هفدهم ربیع الاول آورده است و اکثر علمای سنـت در دوازدهم ماه مذکور  را ذکر کرده اند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

«تولید؛ پشتیبانی‌ها، مانع‌زدایی‌ها» شعار سال 1400 دکوراسیون حرفه ای منزل kamal21 دانلود فایل راد چنلز | مرجع کانال و پیج های شبکه های اجتماعی انجمن معلولین ضایعه نخاعی استان مازندران دو سوته خرید کن تحویل بگیر آموزشی و تفریحی .....امت وسط....... نکات لازم برای دوران بارداری